آنچه به عنوان آداب سفره و خوردن و آشامیدن جزء سیره معصومان(ع) است و امروز به آن بهداشت تغذیه میگویند، در جبهه مورد اهتمام تمام بود. از لقمه کوچک گرفتن و خوب جویدن غذا و خوراک و نوشیدنی داغ نخوردن و آداب خوب نشستن سر سفره تا ندمیدن نفس بر آب و مز مزه کردن و در سه نوبت آشامیدن آن.
از شروع کردن غذا به نام خدا و شکر نعمت او در هر لقمه، تا شستن دست قبل و بعد از غذا، حتی در شرایط سخت و تحمل سرما و گرمای هوا، ولو با یک لیوان آب آشامیدنی بر سر سفره.
از ابتدا و انتهای طعام به نمک، تا نخوردن سیر و پیاز، خصوصا شبها. از سخن نگفتن هنگام غذا خوردن و اکرام بزرگترها سر سفره، تا پر نکردن معده از غذا و به همین ترتیب سایر آداب و سنن مربوط به سفره و طعام.
به ندرت دیده میشد کسی قبل از نماز، غذا بخورد و قبل از هر چیز مواظب حلیت و حرمت و نجس و پاکی لقمه بودند. وقتی همه چیز آماده بود، هم غذا و هم بچهها «خادم الحسین» و «شهردار» که توفیق پذیرایی از دوستان با او بود، شروع می کرد به خواندن دعا. معروفترین عبارت، عبارت:« اللهم ارزقنا رزقاً حلالا طیبا واسعا» بود که کلمهبهکلمه بچهها آن را تکرار میکردند. عبارت دیگری هم بود مثل:« اللهم ارزقنا نعمه المشکوره تصل بها نعمه الجنه » که گاهی جملههای کوتاهی چون: « و زوجنّا من الحور عین » را بدان میافزودند و به شوخی و جدی یکپارچه با صدای بلند تکرار میکردند. و گاهی با مزاح، عبارت طیب آمیز «با سر بروید توی کاسهها » را میگفتند و سپس مشغول غذا خوردن میشدند و پس از اتمام آن نوبت دعای اختتامیه بود و اوج شوخیها. تکتک برادران باید چیزی میگفتند تا حاضرین آمین بگویند. یکی میگفت: « خدایا ما که سیر نشدیم، دیگران را سیر کن. » دیگری میگفت:« خدایا ما سیر شدیم، گرسنههای مال دنیا را بکش » و بعضی هم دعا میکردند و میگفتند:« خدایا ما را آدم کن. » یا: «خدایا مرا شهید مفقود الجسد قرار بده. » وقتی دعا دور میزد و نوبت به آخرین نفر میرسید و او علیرغم توقع دیگران آماده گفتن عبارات بدیع و تازهای نبود، از طرفی مایل بود قضیه را به اصطلاح به خوبی و خوشی تمام کند، میگفت: « خدایا...خدایا... » (و درحالی که همه منتظر بقیه دعا بعد از این تأکید بودند) ادامه میداد: «تا انقلاب مهدی...»
وقتی غذا به اندازه کافی نبود و بچهها احتمال میدادند که به همه برادران غذا نرسد یا کم برسد، آنقدر غذا کم میگرفتند یا کم میکشیدند که در نهایت غذا میماند و بیم کمبود برطرف میشد یا دوتایی و سهتایی در ظرف بزرگی غذا میخوردند و زودتر از بقیه به جد دست از غذا میکشیدند و کنار میرفتند. همیشه سعی میکردند چیزی حیف و میل نشود و جدا صرفهجویی میکردند.
نظرات شما: نظر
محسن صالحی حاجی آبادی
چون رود
لبخندهایت
مانند لبخند گل یاس
پر بود از معنا و احساس
امروز چون رود
جاریست نامت
در ساحل دریای قلبم
روزی که پوشیدی لباس سرخ ایثار
خورشید شد در کوچة عشقت گرفتار
در ذهن من
جاوید مانده نام پاکت
وقتی که غمگینم میآیم
گل میکنم
گل میشوم باز بر پهنة زیبای خاکت
نظرات شما: نظر
محسن صالحی حاج آبادی
شهر شهادت
تابیدی از اوج افق
از اوج افلاک
بر پهنة خاک
از موج لبخندت سحر
مهتاب را چید
از کهکشان سینهات
خورشید جوشید
در سایهسار آه تو
غم شعلهور شد
از نمنم اشکت
نگاه آب تر شد
وقتی تو را دید آسمان
شد صاف و آبی
خورشید هم
از غنچة لبخند تو
شد آفتابی
درویش اشکت
سحر
مهتاب رویید
آب از زلالی نگاهت
قطرهای چید
تو
زیباترین تفسیر شعر پاک مردی
شهر شهادت را تو آخر فتح کردی
نظرات شما: نظر
جنگ که فقط با عراق نبود ؛ شرق و غرب و شمال و جنوب ، برای جلوگیری از رشد سریع نهضت بیداری اسلامی انقلاب ایران، با تمام قوا پشت سر صدام ایستاده بود.
وقتی این وحشی تا دندان مسلح، افسار درید و به کویت حمله کرد، همانهایی که تا دیروز پشت سر صدام ایستاده بودند، از او حمایت میکردند، به اعترافاتی دست زدند که گویای بخشی از نبرد مردانة رزمندگان اسلام برای شکست ابهت ابرقدرتهای جهان است.
برخی مستندات را که در بهمن ماه 1369 در روزنامهها و رادیوهای بیگانه ذکر شدهاند، به نقل از کتاب « ما اعتراف میکنیم » با هم میخوانیم:
منبع:
رادیو کُلنتاریخ: 10 بهمن 1369، برابر با 30 ژانویه 1991
ساعت: 12:30
« گرچه بر همه مسلّم است که صدام حسین همان متجاوز بیرحم انقلاب اسلامی در سال 1980 است که اسیر و گرفتار شده، ولی عملیات نظامی نیروهای چند ملیتی، ناگزیر باعث کشته شدن مردم غیر نظامی که اکثرشان شیعی هستند نیز میگردد. »
منبع:
رادیو امریکاتاریخ: 12 بهمن 1369، برابر با 1 فوریه 1991
ساعت 21:30
« محاسبه صدام باعث جنگ هشت ساله علیه ایران شد. صدام کوشید این خونریزی را با این افسانه موهوم توجیه کند که او به خاطر ملت عرب علیه عجم میجنگد. »
منبع:
رادیو بیبیسیتاریخ: 4 بهمن 1369، برابر با 24 ژانویه 1991
ساعت 19:30
« شرق صدها هواپیما و هزارها تانک به صدام داده، غرب هم تکنولوژی اسلحه شیمیایی بیولوژیک به صدام داد. خلیجیها هم دهها میلیارد دلار به صدام دادهاند، ولی چیزی به اشتباه رفت و فرانک اشتاین درست شد. »
منبع:
رادیو اسرائیل به نقل از هفته نامه «ساندی تایمز» چاپ لندنتاریخ : 14 بهمن 1369، برابر با 3 فوریه 1991
ساعت: 19
« عراق در جنگ هشت ساله علیه ایران هر بار که احساس کرد توازن قوا به نفع ایران بر هم میخورد، از سلاحهای شیمیایی علیه سربازان، پاسداران و شهروندان در جبهههای جنوبی و غربی ایران استفاده کرد. »
منبع:
رادیو امریکاتاریخ: 7 بهمن 1369، برابر با 27 ژانویه 1991
ساعت 7:30
« ما خود خالق این هیولا هستیم و در این زمینه مسئولیت سنگینی بر دوش داریم. اما درس گرفتن دیر، بهتر از هرگز نیاموختن است و باید بپذیریم که تقصیر از ما بوده که صدام حسین از صورت یک مستبد محلی به صورت مخرب ثبات منطقه درآمده است. »
منبع:
روزنامه «ال موندو» چاپ اسپانیاتاریخ: 15 بهمن 1369، برابر 4 فوریه 1991
« جمهوری اسلامی ایران برای رسیدن به شرایط فعلی، هشت سال مبارزه در جنگ عراق را که توسط غرب حمایت میشد، تحمل کرد و نهایتاً به پیروزی رسید. در طول جنگ عراق با ایران، غرب مانند همیشه بدترین و مهلکترین تصمیم را گرفت و بدین وسیله صدام را به یک ماشین جنون آمیز کشتار تبدیل کرد. »
منبع:
رادیو امریکاتاریخ: 23 بهمن 1369، برابر با 12 فوریه 1991
ساعت: 20:30
« هلی پیرو، روزنامهنگار و نویسندة کتاب «طولانیترین جنگ» گفته است. این عراق بود و نه ایران که از کمکهای کلان نظامی و مالی خارجی برخوردار شد و این کمکها به صدام حسین امکان داد که یک ماشین نظامی بیافریند ... هشت سال بعد زمانی که میان این دو کشور آتش بس برقرار شد، شمار نفرات نظامی عراق از یک میلیون تجاوز میکرد. به این معنا که صدام حسین توانسته بود در عرض هشت سال، نیروهای نظامیاش را چهار برابر کند و پول لازم برای این کار از سوی سعودیها و کویتیها تأمین شده بود. نه تنها از سوی آنها بلکه البته از سوی شوروی و همچنین از فرانسه، آلمان غربی، ژاپن و سرانجام از امریکا. »
منبع:
رادیو امریکاتاریخ 3 بهمن 1369، برابر با 23 ژانویه 1991
ساعت: 21
« صدام با قاطعیت تمام، گروههای سیاسی شیعه چون حزب الدعوه عراق را سرکوب کرد و هزاران شیعه را به دار آویخت و صدها هزار شیعة دیگر را از خاک عراق بیرون راند. »
منبع:
رادیو اسرائیلتاریخ: 13 بهمن 1369، برابر 2 فوریه 1991
ساعت: 19
« یک روزنامهنگار آلمانی به نام ادموند کوخ، فاش ساخت که عراقیها برای آزمایش کردن نوع تازهای گاز کشنده، شماری از اسیران ایرانی را که در جنگ هشت ساله به اسارت آنها درآمده بودند وارد دو اطاق مسدود ساختند و ماسکهای ضدگاز به آنها دادند و گاز تازه ساخته را وارد اطاقها کردند. اسیران ایرانی با آنکه ماسک ضدگاز بر چهره داشتند، لحظاتی بعد به وضع فجیعی فوت کردند؛ زیرا گاز جدید قادر است حتی از ماسک لاستیکی و فیلتر آن عبور کند و وارد ریههای انسان شود. »
منبع:
رادیو امریکا به نقل از روزنامه «واشنگتن پست» از قول «جورج بوش»تاریخ 5 بهمن 1369، برابر با 25 ژانویه 1991
ساعت : 20:30
« وقتی که این فرد مستبد دستگیر و به چنگ عدالت سپرده شود، هیچ کس در جهان نباید برای او اشک بریزد! »
منبع :
رادیو امریکا به نقل از «گرابین رایت» عضو سابق شورای امنیت ملی امریکاتاریخ: 13 بهمن 1369 برابر با 2 فوریه
ساعت: 21
« در طول جنگ ایران و عراق نیز او برای آنکه از ایمنی هواپیماهای جنگندهاش مطمئن باشد، آنها را به عربستان سعودی و اردن فرستاد و پس از پایان جنگ، بدون هیچ گونه اشکالی جنگندههایش را پس گرفت. »
نظرات شما: نظر
یادداشتهای یک شهید زنده
دستی به شانة چپم خورد. وقتی برگشتم، کسی را ندیدم. از سمت راست آمده بود و جلویم ایستاده بود. چشم در چشم که شدیم، گفت: «حاجی جون نوکرتم!» و تا به خودم جنبیدم، دو طرف صورتم را بوسیده بود و داشت با دو تا دستش سرم را پایین میآورد تا پیشانیام را ببوسد. با دو تا چشم از حدقه در رفته نگاهش میکردم تا بالاخره سرجایش ایستاد. گفتم: «ببخشید به جا نیاوردم!؟»
طوری برخورد میکرد، انگار که صد سال است با هم رفیقیم. دستم را گرفت و گفت: «اما من به جا آوردم آقا سید!» ذهنم را فعال کرده بودم تا بگردد بلکه نشانهای پیدا کند. آخر این جوان خوشبرخورد با آن ریشهای مشکی را کجا دیده بودم؟ سنش به جنگ که نمیخورد تا رفیق آن دوران باشد. توی محیطهای بعد از جنگ هم همچین شخصی را نداشتیم.
هنوز میگشتم، بلکه یادم بیاید و از حیرت دربیایم که پرسید: «پس شما با این وضعیت جسمی و این بدن پر از ترکش، مناطق جنگی هم میآیید؟»
خلاصه کنم.... عذر خواستم که «من شما را بجا نیاوردم» و تازه معلوم شد بندة خدا از دست اندرکاران نشریة ویژه اردوهای به سوی نور است و ما را چند سال قبل در مراسمی که برای خاطرهگویی دعوت شده بودیم، دیده است و ....
به چادر بچههای نشریه رفتیم و مهمان یک چای قند پهلو شدیم. ادبیات بچهها برایم جالب بود. انگار سال 65 شده بود و کنار رزمندهها داشتیم برای عملیات کربلای پنج آماده میشدیم ، شغل بچهها را پرسیدم. یکی دانشآموز بود، دیگری دانشجوی کامپیوتر، آن یکی مکانیک بود و دیگری طلبه و ... .
درست مثل جنگ همه تیپ آدمی را میشد پیدا کنی. یک نماد کوچک از کل جامعه. خواستم خداحافظی کنم و بروم سراغ زیارت شهدا که گفتند: «کجا!؟ تازه گیرتان آوردهایم، بگذاریم به همین راحتی از چنگمان در بروید!» سر بحثی جدی را باز کردند از این قرار: «بسیاری از کسانی که اکثراً هم نوجوان و جواناند، وقتی به این مناطق میآیند، بسیار تحت تاثیر قرار میگیرند و احساس معنویت و تحولی خاص میکنند، اما وقتی عزم حرکت میکنند، این سؤال برایشان ایجاد میشود که «حالا چه باید کرد؟» یا «اگر شهدا امروز به جای ما بودند چه میکردند؟» که اگر پاسخی عینی و صحیح به آن داده نشود، تأثیر این سفر هم کوتاه مدت میگردد و برعکس، جوابی مناسب میتواند زندگی فرد را تحت تأثیر قرار دهد: ما منتظریم!» سکوتی کامل فضای چادر را گرفت و همة چشمها به سوی من که به فکر فرو رفته بودم، نشانه رفتند.
حوصلة بچهها داشت سر میرفت که پرسیدم: «آیا واقعاً این سؤال مثل فشنگی که توی لولة تفنگ گیر میکند، توی ذهن شما گیر کرده؟» سرها که به نشانه تأیید تکان خوردند، ادامه دادم: «پس اگر واقعاً این سؤال اساسی ذهن شماست، خوب گوش کنید.»
نگاه ما به دفاع مقدس، ارتباط عمیق و تنگاتنگی دارد با نگاه ما به انقلاب اسلامی؛ چرا که اساساً همان انسان انقلاب اسلامی بود که در جنگ، حد اعلای خود را متجلی ساخت و در قالب «بسیجی خمینی»، در راه آرمان انقلاب اسلامی جان داد و ایثار و فداکاری کرد. حالا ما که اینجا نشستهایم، اگر ندانیم از چه عقبة تاریخی و آرمانهایی برخورداریم، نخواهیم توانست درست تصمیم بگیریم و در فضای امروز به تکالیفمان عمل کنیم.
ببینید! جوانی که مثلاً انقلاب اسلامی را حداکثر در حد بازی منچستر ـ رئال، مهم و تأثیرگذار میداند (که البته این به خاطر ضعف تبلیغی ماست) خوب نباید انتظار داشته باشیم حاضر باشد امروز برای آن جان بدهد یا حتی با شهدای آن ارتباط عمیق و درستی برقرار کند. انقلاب اسلامی ایران به اندازة تمام تاریخ بشریت عمق دارد. آیا واقعاً ما نگاهمان این گونه است؟! دوباره میپرسم: آیا واقعاً ما نگاهمان این گونه است؟!
انقلاب اسلامی مگر چه میخواست؟ میخواست که انسان به آن عهد ازلی که بسته است، بازگردد و دوباره در مسیر فطری خودش قرار بگیرد. بنابر همین، آوینی از تجدید حیات باطنی انسان سخن میگفت و امام(ره) جنگ ما را جنگ از آدم تا خاتم معرفی میفرمود. انقلاب اسلامی در عصری رخ داد که در آن، علم تجربی هر آنچه را که غیر قابل تجربه بود نفی میکرد و چیزهایی مثل دین را افیون میدانست و نقش خدا را در حد یک بازیگر معمولی سینما هم نمیدانست. آن قسمی را که شیطان خورد، یادتان است؟ «لأغویّنهم اجمعین؛ همهشان را گمراه میکنم!» انقلاب اسلامی جریانی را در عالم آغاز کرد درست بر خلاف این جریان شیطانی و غیر الاهی تا انسان را از تاریکی به روشنایی سوق بدهد. این جریان معنوی که حضرت امام (ره) آن عبد صالح خدا، در این مردم دمیدند، به اقصی نقاط جهان کشیده شد و دل بسیاری را که هنوز قفل بر قلبشان نخورده بود لرزاند. وگرنه با چه استدلالی الآن صدها آفریقایی توی قم در حال تحصیل علم هستند؟ با چه استدلالی امریکایی و کانادایی از آن طرف دنیا میآید ببیند این شمیم خوش چی بود؟ و با چه استدلالی جریاناتی چون حزب الله لبنان به تأسی از ما، آن پیروزیهای بزرگ را کسب کردند؟ با این نگاه تاریخی و ایدئولوژیک است که این انقلاب، ثمرة تلاش و آرزوی همة علما و شهدای اسلام از دوران حکومت مولا علی(ع) تا به امروز است. با این نگاه است که آدم خیلی از حرفها و تعابیر امام را میفهمد که البته متأسفانه نسل امروز، حتی بسیجیهای ما آن قدر که باید به این سخنان به عنوان یک مبنای فکری اصیل مراجعه نمیکنند!
حالا با این نگاه، در حقیقت حمله به ایران، نه یک هوس کشورگشایانه و شخصی، که بسیج شدن جنود شیطان از سراسر جهان برای جلوگیری از گسترش نور در عالم بود و در حقیقت، ما ابتدا به مواضع ایدئولوژیک آنها حمله کردیم و هراس برشان داشت که مبادا تمام هستیشان به باد برود؛ لذا با تمام قوا آمدند پای کار این قضیه و مایه گذاشتند. در نگاه دینی، این انقلاب یک فرصت است تا مؤمنان اهل جهاد، خودشان را برای پذیرش مسئولیتهای سنگین در حکومت جهانی حضرت مهدی(عج) آماده کنند و خودشان را برای کارهای سخت بسازند و نیرو سازی کنند و این جریان توحیدی را هر چه میتوانند در هر نقطة عالم گسترش دهند و به قول حضرت امام(ره) پایگاههای مقاومت را در اقصی نقاط جهان تأسیس کنند و به فکر تشکیل حکومت واحد جهانی باشند.
بنابراین میبینیم این انقلاب شاید به همان مقدار که تحولات درونی ایجاد کرد، به دنبال تحولات جهانی بود و نه برای یک فرد و جامعه که برای کل بشریت حرف داشت. در این رابطه خیلی حرف میشود زد، اما چون گفتید وارد جزئیات هم بشوم، میخواهم سریعتر رد بشوم و بروم سر مسائل دیگر. با این تعریف و نگاه آرمانی و تاریخی که ترسیم شده، حالا برویم سر مسئله عمل. آیا من و شما الآن واقعاً تصورمان این است که داریم با آمریکا به عنوان شیطان بزرگ و در مقابل تمام جنود شیطانی عالم میجنگیم؟ و مدل زندگی ما یک مدل جهادی و در حال مبارزه است؟ یا که گرفتار روزمرگی و وقت تلف کردن شدهایم؟ اگر ادعای بزرگ داشته باشیم، ملاک صدقش عمل و همت ماست و به قول یکی از رفقا: «حیف که همت شهید شد!»
ببینید! انسانی که با مبانی خاص انقلاب اسلامی شکل گرفت، یک سری مؤلفههایی را در زندگیاش داشت. چه قبل از جنگ و چه در دوران دفاع مقدس و اساساً دفاع مقدس صحنة جنگ و مبارزة نظامی آنها بود، و گرنه قبلاش هم مشغول مبارزات فرهنگی سیاسی و ... بودند.
این مؤلفهها که من آنها را مؤلفههای زندگی جهادی مینامم، در واقع وجه مشترک جبهة دیروز و جبهة امروزند که اگر ما هم آنها را رعایت کنیم، در حال جهاد خواهیم بود. در برخی روایات میبینم میگویند فلان آدمهای با این ویژگیها اگر حتی در بستر بمیرند، شهیدند: «انهم شهید ولو ماتو علی فروشهم»، یعنی میتوانیم امید داشته باشیم که در باغ شهادت، هر چند ورود به آن سختتر شده است و قبلاً به قول ما چهار طاق باز بود، اما بسته نشده است. البته این کار، مرد میدان میخواهد و کار هر کسی نیست و باب جهاد، باب خاص اولیای الاهی است.
که انشاء الله، ما و شما جزء اینها بشویم. من قصدم این است که این مؤلفهها را تبیین کنم و چون میخواهم مثال هم بزنم که مثلاً شمایی که گفتی دانش آموزی یا دانشجویی یا مکانیکی یا طلبهای، چه باید بکنی. الآن به ذهنم رسید مثلاً شما یک ستون در نشریهتان به من بدهید تا من هر شماره یک مؤلفة زندگی جهادی را شرح بدهم و یک مثال هم از عرصههای مختلف بیاورم و توضیح بدهم چه باید کرد را؟
بحث تمام شد و بچهها هنوز گیج بودند. فقط قول و قرارها را رد و بدل کردیم، تا این مسیر انشاء الله «امتداد» پیدا کند.
نظرات شما: نظر
امروز عکس تو رو زده بودن تو روزنامهها، صفحة اول. پشت میلههای دادگاه، با سبیل و ریشهای پرپشت و زیاد! با کت و شلوار اتو کشیده. البته روزنامهای هم که گرفتم، به خاطر عکس خوشتیپت نبود؛ به خاطر دفاعیههات بود. میدونی؟! خیلی دوست دارم بدونم که پشت اون میلهها چه احساسی داری؟! باشه، بهات میگم دلیل دوست داشتنمو.
چقدر سخت بود روزهایی که من تو چنگال سربازای تو اسیر بودم، اما امروز این تویی که به خاطر من و امثال من، به زندون افتادی. این خیلی جالبه، نه؟!
یادت میآید چند سال پیش دستور دادی تا همة زندونیها رو ببرن زیارت. ما که میدونستیم چه فکری تو سرته، اولش پامون رو کردیم تو یک کفش که به هیچ عنوان ما نمیخوایم بریم. اما وقتی دیدیم که خیلی گیر دادن، به شرطی قبول کردیم که اولاً فیلمبرداری نکنن؛ در ثانی عکس تو رو هم رو شیشة اتوبوس و جاهای دیگر نزنن که خدای ناکرده استفاده ابزاری و سیاسی ازش نشه!
یادمه برای زیارت، ثانیهشماری میکردیم. وقتی رسیدیم جلوی در حرم، بچهها خوابیدند روی زمین که سینهخیز برن. اما مأمورها افتادند به جونمون و شروع کردن با کابل به زدن. صدای « یاحسین! یاحسین! » همه جا رو معطر کرده بود. توی صحن حرم که رسیدیم، بچهها خواستن وضو بگیرن. آب خواستیم! همین که گفتن«حرم آب نداره» شوری توی بچهها افتاد که نگو! همه زدن زیر گریه. صحنة عجیب و غریبی بود. یک لحظه دیدیم که کفترای حرم هم از گنبد طلایی بلند شدن به طواف بچهها. همه گریه میکردن، حتی بعضی از مأمورها بالاخره نتونستن تحمل کنن و ترسیدن که اوضاع از کنترل اونها خارج بشه. سریع بچهها رو جمع کردن و فرستادن به سمت اتوبوسها. به اتوبوس که رسیدم، دیدم که عکس نحس تو رو زدن رو شیشه! گفتن که حق ندارین عکس شیخ الرئیس رو بیارین پایین. اما من نمیتونستم تحمل کنم، خون تو رگام داشت میجوشید. دیگه صبرم طاق شده بود. یه دفعه گرفتم عکست رو پاره کردم و ریختم رو زمین. از اینجا به بعد بود که پام تو دادگاه و استخبارات باز شد. هر روز شکنجه، سلول انفرادی و کتک. خوب دردسری برای خودم درست کرده بودم. دادگاهها همین طوری پشت سر هم تشکیل میشد، مثل الان تو. اینه که ازت میپرسم چه حس و حالی داری! توی دادگاه نوچههات هیچ غلطی نتونستن بکنن، اما من دلم خنک شده بود، چون عکس تو رو پاره کرده بودم؛ مثل همین کاری که الان میخوام بکنم.
من بعد چند ماه از اون قضیه آزاد شدم، آزاد آزاد. اما تو چی! جز روسیاهی ابدی چیز دیگهای برات موند؟! روزنامهها رو بخون. اخبار رو گوش کن!
«دادگاه صدام، دیکتاتور عراق، امروز پیگیری میشود»!
عکس امام عزیز و خوبم، هنوز بالای تلویزیون به من لبخند میزنه!
محمد امینی
بر اساس خاطرهای از سید حسن حدادی
نظرات شما: نظر
«
دزفول را فراموش نکنید»! این جملهای بود که در پایگاههای هوایی عراق، برای خلبانها درشت نوشته بودند.دزفول دروازه خوزستان بود و خوزستان دروازه ایران. این را هم دزفولیها خوب میدانستند و هم بعثیها. از همان روزهای اول، مردم دزفول فهمیده بودند که باید بمانند، مقاومت کنند، مجروح شوند و شهید بدهند، تا شهرهای دیگر بمانند. آنها یاد گرفته بودند که چطور با یک موشک که از ناکجا آباد بر سرشان فرود میآید، کنار بیایند. مثل آن مادر پیری که دو تا از پسرهایش شهید شده بودند، آمده بود کوچه را آب و جارو میکرد. میگفت که دلم میخواهد وقتی بسیجیها آمدند اینجا، ببینند که ما هنوز هستیم و پشتشان را خالی نکردهایم. یا مثلاً آن روز که انتخابات ریاست جمهوری بود. شب قبلش پنج تا خمپاره زدند به شهر، فردا مردم شهدایشان را بردند سردخانه، بعد رفتند به کاندیدایشان رأی دادند، بعد شهدایشان را بردند به سمت گلزار شهدا تا بگویند نبض حیات، نبض اسلام و انقلاب هنوز در دزفول میزند.
اولویتها برای مردم معلوم بود. راهپیمایی روز قدسشان را زیر موشکباران انجام میدادند. در سختیها هم اصلاً اهل کوتاه آمدن نبودند. برای مقابله با عراقیها، اسلحه کم داشتند. مردانه یک نارنجک میانداختند وسط ورق بازی چند تا عراقی و با خشاب پر برمیگشتند بین بقیه. شعار و تکبیر هم که چاشنی غم و شادیشان شده بود. مؤمن بودند، وگرنه در آن کشاکش بلا، هر کس بود از شهر میرفت و دنبال یک سرپناه امن. میگشت تا موشکی زندگی او را بر هم نزند.
آن روز عراقیها فکر میکردند به راحتی میتوانند از این دروازه بیایند و ایران را مال خودشان بکنند. نمیدانستند که در آینده نزدیک، دزفول نمادی از مقاومت مردم ایران میشود. و افتخاری برای هر کس که از ولایت دم میزند طوری که آن جوان دزفولی به خنده بگوید: «خمپاره که زدند ناشکری کردیم، شد گلوله توپ. قدر توپ را ندانستیم، شد موشک سه متری، از سه متری هم به ششمتر و از آن هم به نه متری و دوازده متری. برویم خدا را شکر کنیم تا پانزده و بیست متری نرسیده!»
و راست میگفت؛ دزفول انواع بمبارانها را تجربه کرده بود. و گاهی مردم به شوخی میگفتند این بعثیها عجب خری هستند موشکهای دوازده متری را میزنند کوچة سهمتری.?
موشک به خانههای انتهای یک کوچه اصابت کرده بود. کوچه باریک بود و بولدوزر نمیتوانست برود زیر آوار ماندهها را نجات بدهد. پیرمردی فریاد زد: «خب خانههای ما را خراب کنید تا کوچه باز بشود.»
?
دزفول برای خودش شده بود خط مقدم جبهه. اصلاً جبهه شهری، خطرناکتر بود. نه دشمن را میدیدی و نه میتوانستی او را نشانه بگیری. فقط میتوانستی شهرت را ول کنی و بروی یا بمانی و صبر کنی! و مردم دزفول ماندند و حماسه آفریدند. در شهر ماندند و حکایت این ماندن و استوار ماندن، در این چند خط نگنجید. در هیچ کتابی هم نمیگنجد، فقط وقتی به دروازة شهر رسیدی به چشم دیگری به این مردم بنگر و وقتی از آن خارج شدی یقین بدان اگر روزی از روزها عدهای خواستند دروازة ایران را بگشایند به برکت اهلبیت علیهمالسلام از این دژ نخواهند گذشت.
نظرات شما: نظر
اگر تپه به تپه، وادی به وادی این سرزمین زبان داشت از حماسههای فرزندان این سرزمین میگفت. از پل ناجیان که عبور میکنی،به شیارهای معروفی میرسی که ماههای نخست جنگ، شاهد حماسههای بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی، شیار شلیکا.
این منطقه، عملیات فتحالمبین را در خود دیده است و امتداد این جاده میرسد به سایتهای رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابوسلبیخات و رودخانه رفاعیه.
سایتهای چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند، بهترین ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ایران. عراق همان اوایل جنگ، دست گذاشت روی این ارتفاعات و آنها را از ما گرفت. و با استفاده از موقعیت و ارتفاع همین سایتها بود که راحت دزفول، اندیمشک، شوش و جاده اندیمشک به اهواز را با موشک زمین به زمین میزد. گذشته از این، از این موقعیت میشد پرواز هواپیماها را هم کنترل کرد. کلید یا چشم منطقه اینجا بود. صدام هم خیلی مواظب آنها بود که از دستشان ندهد. آنقدر نیرو برای محافظت از این منطقه آورده بود که غرور گرفته بودش و میگفت: اگر ایرانیها سایتها را بگیرند، کلید بصره را هم بهشان میدهم. این ژست صدام را داشته باشید تا بعد!
دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتحالمبین کلید خورد. در استخاره محسن رضایی برای آزادسازی این مناطق سوره فتح آمد و نام عملیات فتحالمبین گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند: یا فاطمه زهرا(س).
مرحله اول عملیات، عبور رزمندهها از شیارها بود که به کمین عراقیها خوردند. در همین شیارها بود که خیلیها شهید شدند. این را گفتم که بدون وضو وارد نشوی، و قدم که برمیداری، مواظب باشی... .
عراق که هوشیار بود، مرحله اول را دوام آورد، حتی حمله هم کرد و تعدادی از نیروهای ما را اسیر گرفت. مرحله اول، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.
مرحله دوم و سوم عملیات، عراقیها چنان ضربهای دیدند که راهی جز فرار نداشتند. آنها اصلاً انتظار نداشتند ایرانیها به این قوت جلو بیایند و به پادگان عینخوش برسند. دیگر برای آنها جای ماندن نبود.
هفت روز از فروردین 61 گذشته بود که سایتدست رزمندگان اسلام بود. اما صدام به وعدهای که داده بود، هیچ وقت عمل نکرد و این برای او درس عبرتی نشد که دیگر خط و نشان نکشد، در خرمشهر هم همین حرفها زد؛ اما دو ماه بعد از این، آنجا را هم مفتضحانه رها کرد و رفت تا دیگر جرأت نکند وعده وعید بدهد.
در فتحالمبین، عراقیها به گونهای غافلگیر شدند که کلی اسناد و مدارک و چمدانهای محرمانه با خودشان داشتند، گذاشتند و رفتند. ماشینهایشان که در گل گیر میکرد رها میکردند و پا به فرار میگذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده کامیون سند از عراق گیرمان آمده باشد، نه کامیون آن در همین منطقه فتحالمبین بود.
اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتحالمبین پیروز نمیشدیم، با پنج عملیات هم نمیشد، این زمینهای بزرگ و سایتها را آزاد کرد. چرا که عراقیها تا این مرحله حالت هجومی داشتند. از این عملیات به بعد، عراقیها دست و پایشان را جمع کردند. میدان مین گستردند و مجبور شدند به لاک دفاعی بروند.
امروز به یادبود شهیدان این منطقه، یادمان زیبایی ساختهاند تا تو شاید بتوانی در فضای همان روزها قدم بزنی. شیارهای کوچهمانندی که آهسته تو را از خود عبور میدهند تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتی کنی با هر آنچه از یاد بردهای، آشتی کنی با آنانی که آرام آرام از کنار همة زیباییهای دنیای فانی گذشتند تا به زیبای مطلق برسند داخل همین کوچههای خاکی خاکی.
نظرات شما: نظر
«دوکوهه» آخرین ایستگاه قطار بود؛ بچه ها از همین جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام میشدند. دوکوهه نام آشنای همه رزمندههاست. ردپای همه شهیدان را میتوانی توی دوکوهه پیدا کنی. دوکوهه پادگانی نزدیک اندیمشک و متعلق به ارتش که زمان جنگ، بخش جنوبی آن سهم سپاه شد.
?
این ساختمانهای خالی هر کدام حکایتی هستند برای خودشان. گوشات را روی دیوار هر کدام که بگذاری، صدایی میشنوی. صدای یکی که روضه قاسم میخواند، صدای کسی که روضه علی اکبر...، اینجا دیوارها هم چون بچهها زخمیاند هنوز. نگاه کن شاید پوکه فشنگی تو را مهمان گذشته کند، تعجب نکن. گاهی وقتها، عراقیها بمبهایشان را یکراست سر همین پادگان خالی میکردند، تا شاید اینجا خالی شود.
?
همه بودند. اصفهانی، اراکی، همدانی، خراسانی همه لهجهای صبحها ورزش صبحگاهی داشتند؛ یک، دو، سه... شهید! اگر خوب گوش کنی صدای دلنشین شهید گلستانی را هم میشنوی. که با صدای دلنشین پادگان را گلستان میکرد، هنوز صدایش از بلندگوهای سرتاسر پادگان میآید: اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار...
?
تابلوی تیپها و گردانها را هنوز برنداشتهاند، خوش سلیقگی کردهاند تا تو بروی و بخوانی: حمزه، کمیل، میثم، سلمان، مالک، عمار، ابوذر... اینجا همه شیطنت میکنند، سر به سر هم میگذراند، شور و حال دارند. به خوبی میدانند که بعد از عملیات، خیلیهایشان پرنده میشوند، بچهها میگردند تا برای سفر آسمانیشان، همسفر پیدا کنند.
?
گاهی که عملیاتی در پیش باشد، دوکوهه پر از نیرو میشود. آنقدر که فضای اطراف ساختمانها هم چادرهای بزرگ و کوچک برپا میکنند. آن وقت تو فکر کن دم اذان است. دوکوهه است و یک حوض کوچک و یک حسینیه کوچک. بسیجیها میریزند دور حوض، اصلا صف میگیرند دور حوض. «قربان دستت، داری میروی حسینیه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسیم!» چه دستها که در این حوض وضو نگرفت و در میدان مین نیفتادند.
?
نمازهای حسینیه حال و هوای دیگری داشت. سرسری نبود. همهاش تضرع و گریه و خوف... تن آدم میلرزید. این همه یار خمینی ؟! که همه چیزشان را فدای نگاه او میکنند. خدایا اگر مهدی(عج) میآمد چه میشد؟!
?
دوکوهه، سردار زیاد داشت. حاج احمد متوسلیان، حاج همت و... . همت میگفت فرماندهای که عقب بنشیند و بخواهد هدایت کند، نداریم. خودش میرفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بیسر خیبر. اسم حسینیه هم شد «حاج همت». باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری.
?
وقت عملیات، سکوت پر معنا و حزن انگیزی فضای پادگان دوکوهه را فرا میگیرد. کسی هم اگر میماند، همهاش به این فکر میکرد که حالا سینه چند نفر، سپر گلولههای دشمن شده است. نه فقط ایمان و خلوص بلکه، حس میهن پرستی را هم باید در چشمهای رزمندههای اینجا پیدا میکردی. خانه و زندگی و سرمایه جانشان را میدادند برای این یک وجب خاک، «ایران!»، راستی کجا بودند آنانی که در بد حادثه در کنار شومینهها در دل زمستان لم میزدند، به یاران خمینی ناسزا میگفتند و دم از ایران میزدند، کجا بودند آنانی که یک لحظه گرمای پنجاه درجة جنوب را درک نکردند و در رستورانهای شمال شهر بستنی هفترنگ ایتالیایی میخوردند و دم از ایران میزدند.
?
اگر شلمچه را با غروبش میشناسند، دوکوهه را هم با شبهایش میشناسند. دلت میخواهد توی تاریکی شب، لابهلای این ساختمانها پیچ و تاب بخوری، بروی، بیایی و در این رفتن و آمدنها، بعضی حقایق، دستگیرت شود.
این وسط، چاشنی دیوانگیهای تو، جملاتی است از شهید سبز، سید مرتضی آوینی که تو را همراهی میکند قدم به قدم.
«دوکوهه مغموم است و دلتنگ یاران عاشورایی خویش است...»
و میتوانی بفهمی «شرف المکان بالمکین» یعنی چه؟ یعنی کسی که روزی اینجا نشسته بود، وضو گرفته بود نمازخوانده بود. اهل آسمان بود پس اینجا آسمان است نه!?
یکی از بسیجیها روی یکی از دیوارها نوشته: «
ای کسانی که بعداً به این ساختمانها میآیید، تو را به خدا با وضو وارد شوید.»?
« دوکوهه مغموم مباش که یاران آخر الزمانیات از راه میرسند... » و شاید تو هم یکی از آنها باشی.
نظرات شما: نظر
حسینیه یعنی عطر صلوات رزمندگانی که خسته و کوفته از عملیات برمیگشتند تا با همعهد و پیمانی ببندند که تا راه دوستانی که کفن از خون داشتند را ادامه دهند؛ یعنی خاطرهشربتها و چاییها، خندهها و شوخیهای قبل از عملیات و گریهها و مرثیه فراق دوستان همرزم در بعد از عملیات، حسینیة یعنی سرزمین هیئتی که حسینی شدند.
?
38 کیلومتری جاده اهواز به خرمشهر، دست راست چشمت به ایستگاه راهآهن حسینیه میخورد که از ایستگاههای بین راهی است. قبل از جنگ، فعال بود و محل ایست و کنترل قطارها.
جاده پاسگاه زید یکی از مسیرهای حمله عراق بود نزدیک این ایستگاه که سهراهی مهم و استراتژیکی حسینه را شکل میدهد.
این ایستگاه در عملیات بیتالمقدس از دست عراقیها خارج شد و از محورهای اصلی عملیات بود چرا که پس از آزادسازی، حفظ و پدافند در آن منطقه برای نیروهای اسلام بسیار مهم بود. از طرفی ارتش عراق با توجه به دشت وسیع اطراف آن و راه ارتباطی خرمشهر ـ اهواز بسیار تلاش میکرد آن را بازپس بگیرد که پس از قبول ناتوانی بازپسگیری، با آتش شدید توپخانه در این نقطه، جهنمی از آتش درست کرد.
در جریان عملیات رمضان، یکی از اصلیترین محورهای هجوم به دشمن بود که در آن، پاسگاه بسیار مهم زید از دست بعثیها آزاد شد.
همزمان با عملیات خیبر، یکی از محورهایی که در آن رزمندگان اسلام با اجرای تک فریب، باعث پیشروی نیروهای اسلام و کم شدن فشار در شرق دجله و جزایر مجنون گردید، همین ایستگاه است.
این ایستگاه در جریان عملیاتهای کربلای 4 و 5 و 8 و بیتالمقدس 7 هم بهعنوان یکی از عقبههای مهم و فعال یگانهای خودی بود. تعداد زیادی از یگانهای عمل کننده در اطراف این ایستگاه استقرار داشتند و ایستگاه بازرسی و کنترل هم در این منطقه دایر شد که تردد نیروها را کنترل میکرد و این پست دژبانی تا پایان جنگ دایر بود.
?
در هفت کیلومتری ایستگاه حسینیه، در جادة شهید شرکت، بیمارستان بزرگ صحرایی امام حسین(ع) قرار دارد که در عملیاتهای کربلای 4 و 5 بیشتر مجروحان به این بیمارستان مجهز منتقل میشدند و پس از مداوا برای ادامه درمان به پشت جبهه منتقل میشدند و همین امر این ایستگاه را بسیار حیاتی و با اهمیت کرده بود.
دشمن همواره با بمباران هوایی این منطقه، بر آن بود که امنیت را از این منطقه سلب کند و پدافندهای مستقر در اطراف این ایستگاه، کمی از فشار دشمن را کم میکرد.
?
بچهها بهش میگفتند محمود سوسول. بچه کُلهرود و ساکن شاهینشهر بود. شب مرحله سوم عملیات کربلای 5 گوشهای از قرارگاه، نزدیک ایستگاه حسینیه، نشسته بود و گریه میکرد. ما کربلای چهار را با آن وضعیت دیده بودیم. رفقایمان پیش چشممان پرپر شده بودند. خیلیها فکر میکردند محمود ترسیده. رفتم سراغش. پرسیدم: چی شده؟ گفت: ولم کن. گفتم: محمود، بچهها میگویند تو ترسیدی. گفت: بگذار هر فکری که میخواهند بکنند. خیلی اصرار کردم که چرا گریه میکند. گفت: داداش محمد، من فردا شب شهید میشوم. ماندهام که چطور به ملاقات حضرت زهرا(س) شرفیاب شوم.
جدی نگرفتم. فردا که رفتیم برای عملیات، توی پنج ضعلی معروف شلمچه، یک بار دیگر دیدمش. آمد با من دست داد و روبوسی کرد. میخواست به خط مقدم برود. گفت: محمد، بعد از بریدگی سمت راست، نزدیک اولین تانک منهدم شده بیا سراغ من.
سه ـ چهار ساعت بعد، یکی از بچهها به من گفت: محمود رفت. گفتم: کجاست؟ دقیقا همان نشانیای را داد که قبل از عملیات به من داده بود. تیر درست توی صورتش خورده بود.
?
عملیات بیت المقدس7 معروف شده بود به «عملیات عطش». بچههایی که عمل کرده بودند، برگشتند به همین موقعیت. بازماندگان، از یک قدمی شهادت برگشته بودند. لبها خشک بود و زبان از تشنگی حرکت نمیکرد. اما به هر کدام جرعهای آب و شربت میدادیم نمیخوردند. همه به یاد رفقایی که تشنه جان داده بودند، فقط گریه میکردند.
?
«قرارگاه عملیاتی جنوب کربلا» در هشت کیلومتری ایستگاه حسینیه قرار دارد که روزی قرار دلهای بیقرار حسین(ع) بود.
نظرات شما: نظر