سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آن که زمام خود را به دست سستى سپارد ، حقوق را خوار دارد ، و آن که سخن چین را پیروى کند ، دوست را از دست بدهد . [نهج البلاغه]

امروز عکس تو رو زده بودن تو روزنامه‌ها، صفحة اول. پشت میله‌های دادگاه، با سبیل و ریشهای پرپشت و زیاد! با کت و شلوار اتو کشیده. البته روزنامه‌ای هم که گرفتم، به خاطر عکس خوش‌تیپت نبود؛ به خاطر دفاعیه‌هات بود. می‌دونی؟! خیلی دوست دارم بدونم که پشت اون میله‌ها چه احساسی داری؟! باشه، به‌ات می‌گم دلیل دوست داشتنمو.

چقدر سخت بود روزهایی که من تو چنگال سربازای تو اسیر بودم، اما امروز این تویی که به خاطر من و امثال من، به زندون افتادی. این خیلی جالبه، نه؟!

یادت می‌آید چند سال پیش دستور دادی تا همة زندونیها رو ببرن زیارت. ما که می‌دونستیم چه فکری تو سرته، اولش پامون رو کردیم تو یک کفش که به هیچ عنوان ما نمی‌خوایم بریم. اما وقتی دیدیم که خیلی گیر دادن، به شرطی قبول کردیم که اولاً فیلمبرداری نکنن؛ در ثانی عکس تو رو هم رو شیشة اتوبوس و جاهای دیگر نزنن که خدای ناکرده استفاده ابزاری و سیاسی ‌ازش نشه!

یادمه برای زیارت، ثانیه‌شماری می‌کردیم. وقتی رسیدیم جلوی در حرم، بچه‌ها خوابیدند روی زمین که سینه‌خیز برن. اما مأمورها افتادند به جونمون و شروع کردن با کابل به زدن. صدای « یاحسین! یاحسین! » همه جا رو معطر کرده بود. توی صحن حرم که رسیدیم، بچه‌ها خواستن وضو بگیرن. آب خواستیم! همین که گفتن«حرم آب نداره» شوری توی بچه‌ها افتاد که نگو! همه زدن زیر گریه. صحنة عجیب و غریبی بود. یک لحظه دیدیم که کفترای حرم هم از گنبد طلایی بلند شدن به طواف بچه‌ها. همه گریه می‌کردن، حتی بعضی از مأمورها بالاخره نتونستن تحمل کنن و ترسیدن که اوضاع از کنترل اونها خارج بشه. سریع بچه‌ها رو جمع کردن و فرستادن به سمت اتوبوسها. به اتوبوس که رسیدم، دیدم که عکس نحس تو رو زدن رو شیشه! گفتن که حق ندارین عکس شیخ الرئیس رو بیارین پایین. اما من نمی‌تونستم تحمل کنم، خون تو رگام داشت می‌جوشید. دیگه صبرم طاق شده بود. یه دفعه گرفتم عکست ‌رو پاره کردم و ریختم رو زمین. از اینجا به بعد بود که پام تو دادگاه و استخبارات باز شد. هر روز شکنجه، سلول انفرادی و کتک. خوب دردسری برای خودم درست کرده بودم. دادگاهها همین طوری پشت سر هم تشکیل می‌شد، مثل الان تو. اینه که ازت می‌پرسم چه حس و حالی داری! توی دادگاه نوچه‌هات هیچ غلطی نتونستن بکنن، اما من دلم خنک شده بود، چون عکس تو رو پاره کرده بودم؛ مثل همین کاری که الان می‌خوام بکنم.

من بعد چند ماه از اون قضیه آزاد شدم، آزاد آزاد. اما تو چی! جز روسیاهی ابدی چیز دیگه‌ای برات موند؟! روزنامه‌ها رو بخون. اخبار رو گوش کن!

«دادگاه صدام، دیکتاتور عراق، امروز پیگیری می‌شود»!

عکس امام عزیز و خوبم، هنوز بالای تلویزیون به من لبخند می‌زنه!

محمد امینی

بر اساس خاطره‌ای از سید حسن حدادی

 



::: سه شنبه 88/9/3 ::: ساعت 8:38 عصر :::   توسط بصیرت 
نظرات شما: نظر